♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مادر عادت داشت همه کارهای روزانه اش را یادداشت کند چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ امروز حسابی خندیدم خدا بگم چیکارت نکنه بچه امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که خرید هایم یادم بماند کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد کنارش مادرم نوشته بود دردت به جانم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مهدی صادقی
^^^^^*^^^^^ بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی سوال اول: خدا چه میخورد؟ سوال دوم: خدا چه می پوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود غلامی فهمیده وزیرک داشت وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟ غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آقای فهیمی پشت فرمان سواری قدیمی خود نشسته بود در یک جاده روستایی با آخرین سرعت ممکن میراند که ناگهان با الاغی تصادف کرد هر دو به هوا پرتاب شدند در یک لحظه قسمتی از الاغ پشت فرمان فرود آمد و قسمتی از آقای فهیمی جلوی گارد قرار گرفت آقای فهیمی تا به خود آمد ، خود را در کالبد الاغی خسته جلوی گاری پر از سیب زمینی دید اول خواست به دنبال اتومبلیش که حالا داشت دور میشد بدود ولی بعد پشیمان شد و با بُهت تمام حس کرد که از وضعیت جدید خود راضی است و به راه خود ادامه داد قسمتی از الاغ تا میتوانست پایش را روی پدال گاز ماشین آقای فهیمی فشار داد و با چند بوق پیاپی به موقع به مدرسه ی محل کار آقای فهیمی رسید ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زندگی قایم باشک عجیبی است یک نفر چشم می گذارد و بقیه قایم می شوند آن یک نفر تا آخر عمر دنبال بقیه می گردد و در لذت پیدا کردن یا هراس گم شدن پیر می شود بقیه هر کدام در مکان امنی قایم می شوند، به مخفیگاهشان عادت می کنند و در پناهگاه هایشان پیر می شوند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دو نوع جاذبه شناخته شده در جهان وجود دارد، جاذبه زمین و جاذبه موسیقی جاذبه زمین انسان را به زمین می چسباند و جاذبه موسیقی انسان را از زمین جدا می کند این دو نیرو می توانند در برهم کنشی جادویی انسان را در مکان مشخصی میان زمین و آسمان معلق نگه دارند و تعادل نیروهای زیستی را برقرار کنند اگر روزی احساس سنگینی و چسبندگی بیش از حد به زمین کردید خود را به منبع موسیقی نزدیک کنید و اگر احساس پرواز روی ابرها و بند نشدن بر پوست ناآرام زمین را داشتید از مخازن موسیقی فاصله بگیرید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ کتاب بوطیقای شیطان نویسنده: علیرضا لبش انتشارات: هیلا
آدمها عاشق ما نمیشوند ، آدمها جذب ما میشوند در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته در یک لحظه ی حساس طوری رفتار میکنیم که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل میکند که فکر میکند حسی که دارد نامی جز عشق ندارد آدمها فکر میکنند که عاشق شده اند آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمیآورند آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافته اند آدمها زیاد فکر میکنند آدمها در واقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه میشوند که چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست میفهمند در جستجوی عشقهای واقعی باید ما را ترک کنند تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدمها یاد بگیرند که *~*~*~*~*~*~*~* " عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی " و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان ، عشقی را که فکر میکرده اند دارند چه میکند با کسانی که حس میکرده اند این عشق واقعی ست *~*~*~*~*~*~*~*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم